دیانادیانا، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره
مایامایا، تا این لحظه: 8 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره

ديانا و مایا فرشته كوچولوهاي مامان و بابا

دیانا کوچولو در 4 ماهگی

                 دخترم اینروزها حرکاتت خیلی بانمک تر و دوست داشتنی تر شده هرچی بزرگتر میشی نازتر میشی 21 فروردین با دو روز تاخیر(19 فروردین)واکسن چهارماهگیتو زدیم.اولش یکم گریه کردی ولی زود ساکت شدی و به هرکی نگاه میکردی براش میخندیدیو و با ادای صداهای مختلف باهاش حرف میزدی و همه سفارش میکردن که برات اسفند دود کنیم. آره عزیزم جدیداً خیلی تلاش میکنی که صداهای مختلف در بیاری، وفتی هیجانی میشی و بازی میکنی جیغ میزنی ،صبحها مامانیو با سروصداهات و جیغات بیدار میکنی ،دستاتو و انگشتاتو دونه دونه دائم توی دهنت میذاری و گاهی اوفاتم دستای مامانیو لیس میزنی و گاهی اوقاتم شصتتو به یه روش خاصی م...
25 فروردين 1393

دید و بازدید نوروزی

      بالاخره سال 93 هم شروع شد .دیانا کوچولو لحظه تحویل سال با مامانی و بابایی سر سفره هفت سین دعا کردن و بعدشم شادی و رقص بعد سال تحویل سبزی پلو با ماهی رو که از قبل آماده کرده بودیم رو برداشتیم و رفتیم خونه مامان جون اولین عید دیدنی. مهرشاد اینا و دایی اسدالله اینا هم اون شب اومدن عید دیدنی.خلاصه خونه همه دایی ها و عمو ها و بزرگترها رفتیم و دیانا بیشتر باهاشون آشنا شد و کلی به دیانا خانم خوش گذشت البته شبها هم که برمیگشتیم خونه حسابی خسته شده بودی و ساعت خوابت تو این مدت به هم خورده بود و هنوز هم تنظیم نشده عزیزم راستی اولین روز عید تولد مهرآیین بود و خونه مادر جون جشن گرفتیم مهرآیین جونم تولدت مبارک مهرآیی...
25 فروردين 1393

اولین سفر دیانا جون

در تاریخ 92/12/1 روز چهارشنبه ساعت 7 صبح دیانا خانم به همراه مامانی و بابایی و مامان جون راهی سفر به شمال خونه دایی مهرداد شدیم دایی مهرداد از 23روزگیت تو رو ندیده بود و زندایی هم که فقط عکستو دیده بود.وقتی تورو دیدن خیلی تعجب کردن این همون جوجه کوچولوه چقدر بزرگ شده چقدر ناز شده تو هم که فقط خنده تحویل میدادی بهشون عزیزم چهارشنبه شب دایی فضل الله و زندایی مهرنوش و حامد جونم اومدن به به جمعمون جمع شد تو هم خیلی دختر خوبی بودی و اصلاً اذیتمون نکردی کل راهو که خواب بودی خونه دایی هم همش بازیگوشی میکردی توی حیاطشونم رفتی و آفتاب گرفتی و زیر درخت پرتغال عکسم گرفتی این دو روزی که اونجا بودیم خیلی خوش گذشت دلمون واسه دایی مهرداد ...
24 فروردين 1393

نوروزت مبارک

                                                                  گشت گرداگرد مهر تابناک,ایران زمین                                   روز نو آمد و شد شادی برون زندر کمین  ...
28 اسفند 1392

چهارشنبه سوری

امسال چهارشنبه سوری به خاطر دختر عزیزمون تو خونه بودیم آخه دیانا جون قلبش خیلی کوچولوه  میترسه دیگهههه مامانی بزرگتر که شدی با هم از روی آتیش می پریم و شادی میکنیم تق و تق و تق فشفشه ، فاصلمون کم بشه هیزم و نفت و آتیش ، دوستت دارم خداییش سیب زمینی به سیخه ، عکس گلت به میخه غماتو بیار فوتش کن ، کینه داری شوتش کن هوا بهاری میشه ، سرما فراری میشه زردی ازت دور بشه ، هرچی میخوای جور بشه چهارشنبه سوریت مبارک دختر نازم ...
28 اسفند 1392

سفر به مشهد

       مامان و بابا نیت کرده بودن وقتی دیانا جونشون بدنیا اومد ببرنش مشهد زیارت امام رضا دایی مهران اینا هم چون دارن میرن برای همیشه به کشور کانادا دوست داشتن قبل رفتن برن مشهد.این شد که دسته جمعی : دایی مهران و عمه مریم و مهرشاد جون، باباجون و مادر جون، مامان جون، باباوحید و مامان سمیرا و دیانا خانم در تاریخ 92/12/21 چهارشنبه شب عازم مشهد شدیم این دومین سفر دیانا جون تو این سه ماهست.سفر قبلی با ماشین خودمون به شمال بود خونه دایی مهردادجون اما این سفر با قطار به مشهد بود دخترم نشون داد که کلاً خوش مسافرته روزی که رسیدیم همگی رفتیم زیارت امام رضا ، هوا خیلی سرد بود و باد شدیدی می اومد و دیانارو پیچید...
27 اسفند 1392

آتلیه

  پنجشنبه 92/12/15 مامانی و بابایی دیانا رو بردن آتلیه لیویانا برای عکسهای سه ماهگی خانم خانما. البته چون بعد عکاسی قرار بود بریم خونه باباجون ، عمه سمانه هم با ما اومد عکاسی .خانم عکاس شب قبل تماس گرفت توصیه کرد که تا اونجا که تونستید دیانارو خسته کنید تا وقتی رسید آتلیه بخوابه تا از خوابیدن دیانا عکس بگیرم.اما برعککککس دیانا خانم اونروز کاملاً خوابید و وقتی رسیدیم آتلیه تازه بیدار شد و شارژ شارژ بود کلی ژست گرفت و لباس خوشگلاشو پوشید عکس گرفت هر کاری کردیم که دیانا جون بخنده نشد که نشد ولی خودش به لوستر بالای سرش نگاه میکرد و میخندید کلاً هم سرشو برمیگردوند به پشت سرش نگاه میکرد .حدود 3 ساعت آتلیه بودیم این وسطا دختر نا...
27 اسفند 1392

تقدیم به بهترین بابای دنیا (بابا داماده )

         مهربانم به اندازه آسمانی بی كران و دریایی زلال تو را تقدیس می كنم و كلام آبی رنگت را بر خانه دلم می نگارم و تنها واژه محبتم از آن توست دیگر نسبت به هم بیگانه نیستيم احساسمان، آرزوهایمان و نگاهمان با هم گره می خورد من تو را در قصه های شیرین عاشقانه ام جا داده ام اكنون، فصلی سبز را با هم آغاز می كنیم فصل خوش شكفتن، فصلی پر از احساس ، همدلی و دلدادگی پنجره های زندگی مان را به روی امید و شادی باز خواهیم كرد و ترانه خوش آهنگ صمیمیت را با هم خواهیم خواند گل هایی از مهربانی و خوشبختی در باغچه دلمان خواهیم كاشت تا بعد از این صداقت مان ص...
12 اسفند 1392

سالگرد ازدواج مامانی و بابایی

در تاریخ  مامانی و بابایی با یه دنیا عشق و صداقت با هم عروسی کردن حالا از اون تاریخ سال میگذره و مامان و بابا عاشق تر از اون سالها شدن چون خدا تو امین سالگرد ازدواجشون فرشته کوچولو رو بهشون داده و یه عروسک نازنازی جمع دونفرشونو، سه نفره کرده این عروسک کوچولو برای مامان و بابا فقط یه نفر نیست یه دنیاست دیانای عزیزم ممنون که امسال تو جشن سالگرد عروسی مامان و بابا شرکت کردی نازنینم امسال من و بابایی خیلی بیشتر از قبل احساس خوشبختی میکنیم و امیدواریم تو هم در کنار ما همیشه احساس خوشبختی و شادی داشته باشی ...
12 اسفند 1392