دیانادیانا، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره
مایامایا، تا این لحظه: 8 سال و 3 ماه و 4 روز سن داره

ديانا و مایا فرشته كوچولوهاي مامان و بابا

اولین عروسی

    عزیزدلم دیانای خوشگل مامان بالاخره اولین عروسی بعد از تولدت رو با مامانی و بابایی رفتی پنجشنبه ۱۳شهریور عروسی دخترعموی مامان معصومه عزیز بود خیلی خوش گذشت انقدر اونجا صدای بزن و بکوب زیاد بود که ما فکر میکردیم تو بترسی و گریه کنی ولی خیلی خوشحال بودی ،تو هم خیلی دست دستی کردی و بعد از مراسم هم تا صدای آهنگ میشنوی زودی دست دستی میکنی تو عروسی هم همش بغل مامان جون بودی یا بغل دایی ها و زندایی ها و سارا جون مامانیتم با خیال راحت با بابایی کلی رقصیدن قبل از عروسی هم سه تایی رفتیم آتلیه و عکس گرفتیم که بعدا توی وبلاگت میذارم قربون دخملم برم مثل ماه شده بود جیگری من دوست دارم یه دنیا     &nb...
15 شهريور 1393

بدون عنوان

نانازی مامان عسلی بابا جوجه طلایی مامان عروسک بابا فرشته مامان نفس بابا عمر مامان ...
6 شهريور 1393

دختر مهربون مامان و بابا

  دیانای عزیزم خیلی وقته که زیاد نمیتونم به وبلاگت سر بزنم و خاطراتتو بنویسم علتشم اینه که یه دختر شیطون دارم به اسم دیانا جیگری چند وقت پیش برات یه استخر بادی خریدیم بردیم خونه باباجون که آب بازی کنی خیلی خیلی ذوق میکردی و یکسره زبونت بیرون بود برای اینکه آب بره توی دهنت (این کلکو خیلی وقته بلدی وقتی که حموم میریم زبونتو درمیاری که آب بخوری و همینطور اگه جایی باشیم که جلوی باد خنک باشی زبونتو درمیاری که هوا بخوره به زبونت از این کار خیلی خوشت میاد) خلاصه یکی دو ساعتی آب بازی و شلوغ کاری کردی برات یه تابم خریدیم که توی خونه تاب تاب عباسی کنی عسلی من درضمن اصلاً فکر نمیکردم که قراره انقدر دختر لوس و نازک نارنجی...
6 شهريور 1393

عکسهای دیانای خوشگلم از 4 ماهگی تا 8 ماهگی

  این همون عروسک کیتی که عزیزم از کوچولوییهاش دوسش داره ریلکسیشن دیانا جونم دیانا خانم با کلاه حمام دیانا تو باغچه دایی مهرداد جونش اینجا دخترم تلاش میکرد برای سینه خیز رفتن عسل مامانی عاشق اون موهای فرفریتم عزیزم به به خوردن دیانا جیگری مخفیگاه دیانای شیطون خاله ریزه و قاشق سحرآمیز نفس بابا طرفدار تیم ملی دیانا و مهراد جون نانازی من دیانا جون پارک ساعی دختر بالرین من دیانا جون ژیمناست جوجه...
29 مرداد 1393

عشق مامان و بابا

     حدود ۱۰روز پیش برای دختر عزیزم صندلی ماشین خریدیم خیلی خوشگلههههههه حالا دیگه دخملی روی صندلیش میشینه اصلا فکر نمیکردم که دوست داشته باشی جدا از ما روی صندلیت بشینی ولی کاملا برعکس خیلی هم دوست داری و وقتی اونجا میشینی شروع میکنی جیغ و شادی کردن و منظره بیرونو نگاه میکنی الان که این مطلبو مینویسم دختر قشنگم خوب میشینی واز دستات برای نشستن کمتر کمک میگیری ودستاتو محکم میکوبی روی اسباب بازیهات یا دستای مامانو بابا وبا شلوغ کاری بازی میکنی لب پایینیتو میذاری تو دهنت و کلمه « با» یا «ب» روتکرار میکنی (بابابابابابابابابابا) یا( ب ب ب ب ب ب ب ب البته با فتحه) بای بای میکنی وهمون کلمه هارو ...
15 تير 1393

پایان شش ماهگی و کارای جدید دخترم

      چه روزای خوبیه دختر خوشگلم بزرگ شده و خیلی شیطون بلا... دخترم شش ماهت تموم شدو ما تورو برای واکسیناسیون شش ماهگی بردیم الهی بمیرم ۲تا آمپول توی پات زدن ،انقدر خوشگل گریه میکردی و غر غر میکردی که دل آدم آتیش میگرفت ،خونه که رفتیم خیلی سرحال و خوشحال بودی اما یدفعه جیغ و گریه شدید تا حدی که من و بابایی نمیتونستیم ساکتت کنیم و ترسیدیم و سریع حاضرشدیم به سمت بیمارستان ولی تا به بیمارستان برسیم توی ماشین لالا کردی و بعدم که بیدارشدی آروم شدی و ما بیمارستان نرفتیمو برگشتیم.خلاصه مارو کشتوندیو زنده کردی.الانم که دخترم شیطون شدههههه اوففففف خیلی تندو تند سینه خیز میری و خیلی خطرناک شدی دیگه.برات یه تشک...
3 تير 1393

دیانای شیطون

    دختر عزیزم این روزا دیگه واقعاً وقت کم میارم با وجود شیطونیهای تو  اصلاً نمیرسم بیام وبلاگت سر بزنم و مطلب بزارم آخه تو خیلی خیلی شیطون شدی و همش دوست داری بازی کنیم و تمام توجه مامانی باید به تو باشه و نباید از کنارت تکون بخورم ، اگه قراره تکون بخورم باید تو هم توی بغلم باشی جیگری من عسلی من پس فردا 6 ماهت تموم میشه و پا میذاری تو دنیای 7ماهگی.کارهایی که تا الان انجام میدی ایناس: خیلی حرفه ای برمیگردی روی شکمت و باز از همون حالت برمیگردی روی پشتت یعنی خیلی کنترلت سخت شده جوجو هی قل قل میزنی.اگه روی تخت باشی که دورتو باید متکا بزارم تا از تخت نیوفتی.کلاً وقتی هم خوابت میبره برمیگردی رو شکمت این حالتو از همه بی...
17 خرداد 1393

شروع غذای کمکی دیانا کوچولو

  19 اردیبهشت دیانا جون 5 ماهت تموم شد و بعد از اینکه رفتیم پیش دکترت با اجازه آقای دکتر غذای کمکی رو از 21اردیبهشت شروع کردیم الان 4 روزه که دیانا کوچولو فرنی میخوره.از اونجایی که مدتیه شیر خوب نمیخوری فکر میکردم غذا رو با اشتها میخوری اما غذا دادن به عزیز دلم از نوشتن پایان نامه سخت تره.هر قاشقی که بهت میدم 1000بار میدی بیرون و منم با هزار تا ادا و بازی کردن هی هولش میدم تو دهنت واااااااااااااای غذا خوردنت واقعاً دیدنیه مامانیییییی امیدوارم اینطوری که شروع کردی پیش نری و از خوردن غذا به مرور زمان لذت ببری ...
24 ارديبهشت 1393

سفر عمه جون و دایی جون و مهرشادعزیز به کانادا

            چهارشنبه شب 93/02/04 رفتیم خونه باباجون برای اینکه عمه جون و دایی جون و مهرشاد گل قرار بود پنجشنبه شب مراسم خداحافظی داشته باشن.دیانای عزیزم مهرشاد جون تا 5 ماهگی تو پیشت بود و تو این مدت خیلی خیلی بهت نزدیک و وابسته شده بود و خیلی بهت سر میزد و سراغتو دائم میگرفت و خیلی دوستت داره واقعاً سخت بود این جدایی چون یکی از بهترینهامون داشتن ازمون جدامیشدن عمه نارنینت و دایی مهربونت و مهرشاد دوست داشتنی ولی ما براشون آرزوی موفقیت میکنیم چون برای رسیدن به هدفشون و خواستشون خیلی تلاش کردن و ما هم خوشحالیم که نتیجه خوبی گرفتن امیدواریم هرجا که هستن خوش و موفق زندگی کنن دخترم می...
15 ارديبهشت 1393

تولد لیلاجون دختردایی عزیزم

      در تاریخ 93/01/20 روز سه شنبه دختر دایی مهرداد لیلای عزیزم به دنیا اومد لیلا جون به این دنیا خوش اومدی خیلی منتظرت بودیم که روی ماهتو ببینیم مامانی و بابایی و مامان جون به همراه دایی محمداینا پنجشنبه رفتیم شمال برای دیدن لیلا کوچولو عمه مریم و عمه سمانه هم اومدن خونه دایی مهرداد خیلی ناز و خوشگله باهاش کلی عکس گرفتم.لیلا جونم زود بزرگشو تا باهم بازی کنیم خیلی خیلی دوستت داریم شب هم رفتیم ویلای دانشچویی رویان پیش مصطفی جون .خیلی خوش گذشت تو راه برگشت از شمال مهرشاد جونم با ماشین ما اومد و با ما اومد خونمون و یکی یکی رفتیم حمام  و حاضر شدیم برای مهمونی جمعه شب خونه عمو حمیدجون  او...
14 ارديبهشت 1393