دیانادیانا، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره
مایامایا، تا این لحظه: 8 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره

ديانا و مایا فرشته كوچولوهاي مامان و بابا

دید و بازدید نوروزی

1393/1/25 13:34
نویسنده : مامانی
168 بازدید
اشتراک گذاری

نایت اسکین   Click here to enlarge   Hello bilder

بالاخره سال 93 هم شروع شد .دیانا کوچولو لحظه تحویل سال با مامانی و بابایی سر سفره هفت سین دعا کردن و بعدشم شادی made by Laieو رقصtotalgifs.com dancantes gif gif dancantes34.gifبعد سال تحویل سبزی پلو با ماهی رو که از قبل آماده کرده بودیمرو برداشتیم و رفتیم خونه مامان جون اولین عید دیدنی. مهرشاد اینا و دایی اسدالله اینا هم اون شب اومدن عید دیدنی.خلاصه خونه همه دایی ها و عمو ها و بزرگترها رفتیم و دیانا بیشتر باهاشون آشنا شد و کلی به دیانا خانم خوش گذشت البته شبها هم که برمیگشتیم خونه حسابی خسته شده بودی و ساعت خوابت تو این مدت به هم خورده بود و هنوز هم تنظیم نشده عزیزم راستی اولین روز عید تولد مهرآیین بود و خونه مادر جون جشن گرفتیم مهرآیین جونم تولدت مبارک مهرآیین جون و مهربانوی عزیزم دوستتون دارم و آخرین روز تعطیلات یعنی پانزدهم فروردین هم تولد عمه سمانه جون بود که همه عموها و عمه ها خونه ما بودن و جشن گرفتیم عمه جونم تولدت مبارک  یه خاطره: خونه دایی نصرالله بودیم و دیانا جون توی اتاق بود و ما همه داشتیم بازی میکردیم و از اونجا که مهرشاد جون همیشه و همه جا حواسش به تو هستhttp://www.sheklakveblag.blogfa.com پريسا دنياي شكلك ها و خیلی دوستت داره  تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com گفت عمه من یه سری به دیانا بزنم ببینم بیدار نشده؟! اتفاقاً بیدار شده بودی و داشتی گریه میکردی crying hello kitty emoticonو وقتی مهرشاد این صحنه رو میبینه احساساتی میشه و شروع میکنه به گریه کردن heart broken emoticonوقتی من و بابایی رسیدیم بالای سرت ترسیدیم گقتیم مهرشاد چی شده یه نگاه به تو میکردم نکنه اتفاقی واست افتادهvery sad emoticon و از یه طرفم مهرشاد نمیتونست حرف بزنه خلاصه کلی ترسیدیم و فهمیدیم موضوع چی بوده...frustrated emoticon

مهرشادجونم  _*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡|___͡͡͡ _▫_͡ ___͡͡π__͡͡ __͡▫__͡͡ _|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرمتحرک شباهنگ www.shabahang20.blogfa.com _*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡|___͡͡͡ _▫_͡ ___͡͡π__͡͡ __͡▫__͡͡ _|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_ .خونه دایی فضل الله هم بعد از مدتها خاله مهدیه جونو دیدیم و مهرادجون خیلی ابراز احساست میکرد به دیانا و بوسش میکرد و حس بزرگتر بودن داشت و مراقبت بود. مهراد جونم دوستت دارم یه عالمه راستی دیاناخانم یه عالمه عیدی از دایی ها و عموها و عمه ها و مادربزرگها و ...گرفت .امسال برنامه سیزده بدر هم نداشتیم و توی خونه بودیم چون هم تو خیلی تو اون روزا خسته و کلافه شده بودی و هم هوا مناسب نبود.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)