دیانادیانا، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره
مایامایا، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 25 روز سن داره

ديانا و مایا فرشته كوچولوهاي مامان و بابا

توانایی های دیانا جون تا یکسالگی

    دیانای عزیزم تا دو روز دیگه یک ساله میشی فرشته کوچولوی مامان و بابا دوستت داریم لغاتی که دیانا عسلی تا الان یاد گرفته و تکرار میکنه: این لغتهارو خودت میگی : بابا بابایی ماما دد ب ب یعنی به به باب یعنی آب دس یعنی دست با یعنی پا من نه  بای بای اااو: الو مو  میو صدای گربه امم یعنی عمه دا یعنی دالی بیید یعنی وحید بق یعنی برق اه * درد تاب بع بع صدای ببعی ببعی ماما صدای گاو جیز داغ بر یعنی برداشتن بیب بیب این لغتهارو وقتی مامانی میگه تو هم تکرار میکنی : چشم بله  بفرما بو یعنی برو کارهایی که تا الان انجام میدی: دستمال برمیداری گردگیری میکنی حولتو برم...
17 آذر 1393

اولین بیماری دیانا جون

            شنبه  93/8/24 وقتی صبح از خواب بیدار شدیم دیدم دیانا جونم بدنش داغه و تب شدیدی داره زودی نوبت گرفتیم برای دکتر عصری وقتی وارد مطب شدیم دیدیم خیلی شلوغه و همه بچه ها سرماخوردن.ماهم فکر کردیم دیانا داره سرما میخوره و هنوز علائمی غیراز تب نداشت آقای دکتر گفت این یه تب ویروسیه تا یکشنبه شب داروهایی که آقای دکتر تجویز کرده بودو دیانا جون مصرف کرد ولی هیچ فایده ای نداشت و تب دیانا تا 39/5 بالا رفت و از ترس سریع دیانارو بردیم بیمارستان کسری و اونجا هم گفتن تب ویروسیه و یه آموکسی کلاو به داروهاش اضافه کردن بعد متوجه شدیم که این تب تا 4-5 روز ادامه داره و اسمش تب رزوئلا هست و بچه های 6ما...
8 آذر 1393

بدون عنوان

فرشته کوچولوی من با یه نی نی ناز دیگه  دختر مهربونم عزیزدل مامان شتر سواری میکنه عشق قشنگم ...
14 آبان 1393

از شمال تا تاسوعا و عاشورا

     پنجشنبه صبح زود مامانی و بابایی و دیانا جون راهی کلاردشت ویلای عمو حسین شدیم از اونجایی که دیانا خانم توی ماشین اذیت میشه و دائم نق میزنه از ایده خیلی عالی خاله مهدیه جون استفاده کردیم صندلی عقب رو مثل تخت با پتو پوشوندیم تا دیانا جون راحت بازی کنه و همونجا هم استراحت کنه دیانا خانم برای بهار جون خیلی قلدربازی در آوردی و چند بارم یقشو گرفتی و خودتو انداختی روش با غزل میونه خوبی داشتی ولی بهارو رقیب خودت میدونستی و اجازه نمیدادی کسی هم بغلش کنه حتی بابای خودش دست به وسایلاتم که میزد جیغ میزدی و دفاع میکردی خلاصه تو این مسافرت بهمون ثابت شد که دختری هستی که از حقت خیلی خوب دفاع میکنی تا شنبه بعداز ظهر اونجا...
14 آبان 1393

بدون عنوان

تولد غزل جونم   ابراز احساسات بهار کوچولو به دیانا جون تاب بازی در حیاط خونه دایی جون   مهراد جون شیطون لیلا نانازی   اینم کالسکه ای که تازه برای دیانا خانم خریدیم   صبح جمعه پارک محله             ...
4 آبان 1393

درباره دیانا جونم

                                       دوشنبه بیست و هشتم مهر مامان جون یه مهمونی دور همی با دایی جونا راه انداخته بود دختر خوشگلمم اون وسطا هی میدویید اینور میدویید اونور و از خوشحالی شلوغ کاری میکرد و سر و صدا و جیغ و داد این مهمونیا خیلی با ارزشه چون دخترگلم با خانواده بیشتر آشنا میشه.عزیزم هرکی بهت میگه بریم دد زودی پر میکشی میری بغلش و زود بای بای میکنی میخوام یکم از کارایی که دختر خوشگلم میکنه بگم  هرچیو که دوست داری برداری اگه ازت بگیریم با صدای قلدری میگی «مممممممممن» یا اگه مخالفت بخوای بکنی میگی&laqu...
30 مهر 1393

بازم مسافرت شمال خونه دایی جون

بازم یه مسافرت شمال خونه دایی مهرداد جونم البته این سری خاله مهدیه جونم اینا و زندایی مهرنوش و حامد جون و مامان جونمم همسفرمون بودن لیلا جون خیلی بزرگ شده و خیلی خنده های قشنگی میکنه یکشنبه بیستم مهر رفتیم و فرداش عید غدیر بود و ظهر برگشتیم خیلی خوش گذشت و خیلی بزن و برقص کردیم دیانا خانم و مهراد جونم خیلی خیلی شیطونی و بازی کردن عزیز دلم توی حیاط کلی تاب تاب عباسی کرد  هوا هم خیلی خوب بود و آفتابی بود دیانا جدیدا دیگه تحمل توی ماشین نشستنو نداره و خیلی اذیت میشه و تو این سفر هم برگشتنی خیلی گریه کرد چون هم خیلی کم استراحت کرده بود و ماشین سواری طولانی هم دوست نداشت ولی وقتی رسیدیم ساعت هشت شب خوابید تا فردا سا...
30 مهر 1393

تولد مامانی و غزل عزیز

  سه شنبه پانزدهم مهر تولد غزل عزیز بود که روز هفدهم یعنی روز تولد مامانی جشن تولد گرفته بودن  ما هم دعوت بودیم یه عروسک baby burn برای غزل جون هدیه گرفتیم  امسال غزل خانم هفت سالش تموم شد و پیش دبستانی میره.مامانی هم 32 سالش تموم شد دیانا هم خیلی نانای کرد و دست دستی کرد و خوشحال بود بهار کوچولو هم خیلی به دیانا ابراز احساسات میکرد و از اونجایی که خیلی چاقالوهه تا دست دور گردن دیانا مینداخت که بغلش کنه دیانافکر میکرد داره زورگویی میکنه وجیغش میرفت آسمون و تا بهار خانم میومد سمت دیاناجونم دیانا زودتر داد میکشید و بهارو میزد.خلاصه شب خوبی بود غزل جون امیدوارم انقدر تعداد شمعهای رو کیکت زیاد بشه که برای...
30 مهر 1393

دخترپاییزی

دختر عزیزم پاییزت مبارک فصل پاییز فصلیه که دیانای عزیزمون به دنیا اومد فرشته کوچولوی ما آخرین ماه فصل پاییز در یکی از قشنگترین روزای این فصل متولد شد پاییزو دوست دارم چون همیشه منو یاد وجود مهربون و دوست داشتنی تو میندازه عروسک مامان و بابا با حضور تو این فصل عاشقانه و رویایی شد عاشقانه دوستت داریم این شعر زیبای پاییزی تقدیم به عزیزترین مامان و بابا: من باشم و تو باشی و باران ، چه دیدنی است بی چتر حس پرسه زدن ها نگفتنی است پاییز با تو فصل دل انگیز بوسه هاست با تو صدای بارش باران شنیدنی است ابری و چکه می کنی و مست می شوم طعم لبان خیس تو الان چشیدنی است  خیسم شبیه قطره ی باران ، شبیه ت...
7 مهر 1393