دیانادیانا، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره
مایامایا، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 25 روز سن داره

ديانا و مایا فرشته كوچولوهاي مامان و بابا

دیانای شیطون

    دختر عزیزم این روزا دیگه واقعاً وقت کم میارم با وجود شیطونیهای تو  اصلاً نمیرسم بیام وبلاگت سر بزنم و مطلب بزارم آخه تو خیلی خیلی شیطون شدی و همش دوست داری بازی کنیم و تمام توجه مامانی باید به تو باشه و نباید از کنارت تکون بخورم ، اگه قراره تکون بخورم باید تو هم توی بغلم باشی جیگری من عسلی من پس فردا 6 ماهت تموم میشه و پا میذاری تو دنیای 7ماهگی.کارهایی که تا الان انجام میدی ایناس: خیلی حرفه ای برمیگردی روی شکمت و باز از همون حالت برمیگردی روی پشتت یعنی خیلی کنترلت سخت شده جوجو هی قل قل میزنی.اگه روی تخت باشی که دورتو باید متکا بزارم تا از تخت نیوفتی.کلاً وقتی هم خوابت میبره برمیگردی رو شکمت این حالتو از همه بی...
17 خرداد 1393

شروع غذای کمکی دیانا کوچولو

  19 اردیبهشت دیانا جون 5 ماهت تموم شد و بعد از اینکه رفتیم پیش دکترت با اجازه آقای دکتر غذای کمکی رو از 21اردیبهشت شروع کردیم الان 4 روزه که دیانا کوچولو فرنی میخوره.از اونجایی که مدتیه شیر خوب نمیخوری فکر میکردم غذا رو با اشتها میخوری اما غذا دادن به عزیز دلم از نوشتن پایان نامه سخت تره.هر قاشقی که بهت میدم 1000بار میدی بیرون و منم با هزار تا ادا و بازی کردن هی هولش میدم تو دهنت واااااااااااااای غذا خوردنت واقعاً دیدنیه مامانیییییی امیدوارم اینطوری که شروع کردی پیش نری و از خوردن غذا به مرور زمان لذت ببری ...
24 ارديبهشت 1393

سفر عمه جون و دایی جون و مهرشادعزیز به کانادا

            چهارشنبه شب 93/02/04 رفتیم خونه باباجون برای اینکه عمه جون و دایی جون و مهرشاد گل قرار بود پنجشنبه شب مراسم خداحافظی داشته باشن.دیانای عزیزم مهرشاد جون تا 5 ماهگی تو پیشت بود و تو این مدت خیلی خیلی بهت نزدیک و وابسته شده بود و خیلی بهت سر میزد و سراغتو دائم میگرفت و خیلی دوستت داره واقعاً سخت بود این جدایی چون یکی از بهترینهامون داشتن ازمون جدامیشدن عمه نارنینت و دایی مهربونت و مهرشاد دوست داشتنی ولی ما براشون آرزوی موفقیت میکنیم چون برای رسیدن به هدفشون و خواستشون خیلی تلاش کردن و ما هم خوشحالیم که نتیجه خوبی گرفتن امیدواریم هرجا که هستن خوش و موفق زندگی کنن دخترم می...
15 ارديبهشت 1393

تولد لیلاجون دختردایی عزیزم

      در تاریخ 93/01/20 روز سه شنبه دختر دایی مهرداد لیلای عزیزم به دنیا اومد لیلا جون به این دنیا خوش اومدی خیلی منتظرت بودیم که روی ماهتو ببینیم مامانی و بابایی و مامان جون به همراه دایی محمداینا پنجشنبه رفتیم شمال برای دیدن لیلا کوچولو عمه مریم و عمه سمانه هم اومدن خونه دایی مهرداد خیلی ناز و خوشگله باهاش کلی عکس گرفتم.لیلا جونم زود بزرگشو تا باهم بازی کنیم خیلی خیلی دوستت داریم شب هم رفتیم ویلای دانشچویی رویان پیش مصطفی جون .خیلی خوش گذشت تو راه برگشت از شمال مهرشاد جونم با ماشین ما اومد و با ما اومد خونمون و یکی یکی رفتیم حمام  و حاضر شدیم برای مهمونی جمعه شب خونه عمو حمیدجون  او...
14 ارديبهشت 1393

دیانا کوچولو در 4 ماهگی

                 دخترم اینروزها حرکاتت خیلی بانمک تر و دوست داشتنی تر شده هرچی بزرگتر میشی نازتر میشی 21 فروردین با دو روز تاخیر(19 فروردین)واکسن چهارماهگیتو زدیم.اولش یکم گریه کردی ولی زود ساکت شدی و به هرکی نگاه میکردی براش میخندیدیو و با ادای صداهای مختلف باهاش حرف میزدی و همه سفارش میکردن که برات اسفند دود کنیم. آره عزیزم جدیداً خیلی تلاش میکنی که صداهای مختلف در بیاری، وفتی هیجانی میشی و بازی میکنی جیغ میزنی ،صبحها مامانیو با سروصداهات و جیغات بیدار میکنی ،دستاتو و انگشتاتو دونه دونه دائم توی دهنت میذاری و گاهی اوفاتم دستای مامانیو لیس میزنی و گاهی اوقاتم شصتتو به یه روش خاصی م...
25 فروردين 1393

دید و بازدید نوروزی

      بالاخره سال 93 هم شروع شد .دیانا کوچولو لحظه تحویل سال با مامانی و بابایی سر سفره هفت سین دعا کردن و بعدشم شادی و رقص بعد سال تحویل سبزی پلو با ماهی رو که از قبل آماده کرده بودیم رو برداشتیم و رفتیم خونه مامان جون اولین عید دیدنی. مهرشاد اینا و دایی اسدالله اینا هم اون شب اومدن عید دیدنی.خلاصه خونه همه دایی ها و عمو ها و بزرگترها رفتیم و دیانا بیشتر باهاشون آشنا شد و کلی به دیانا خانم خوش گذشت البته شبها هم که برمیگشتیم خونه حسابی خسته شده بودی و ساعت خوابت تو این مدت به هم خورده بود و هنوز هم تنظیم نشده عزیزم راستی اولین روز عید تولد مهرآیین بود و خونه مادر جون جشن گرفتیم مهرآیین جونم تولدت مبارک مهرآیی...
25 فروردين 1393

اولین سفر دیانا جون

در تاریخ 92/12/1 روز چهارشنبه ساعت 7 صبح دیانا خانم به همراه مامانی و بابایی و مامان جون راهی سفر به شمال خونه دایی مهرداد شدیم دایی مهرداد از 23روزگیت تو رو ندیده بود و زندایی هم که فقط عکستو دیده بود.وقتی تورو دیدن خیلی تعجب کردن این همون جوجه کوچولوه چقدر بزرگ شده چقدر ناز شده تو هم که فقط خنده تحویل میدادی بهشون عزیزم چهارشنبه شب دایی فضل الله و زندایی مهرنوش و حامد جونم اومدن به به جمعمون جمع شد تو هم خیلی دختر خوبی بودی و اصلاً اذیتمون نکردی کل راهو که خواب بودی خونه دایی هم همش بازیگوشی میکردی توی حیاطشونم رفتی و آفتاب گرفتی و زیر درخت پرتغال عکسم گرفتی این دو روزی که اونجا بودیم خیلی خوش گذشت دلمون واسه دایی مهرداد ...
24 فروردين 1393

نوروزت مبارک

                                                                  گشت گرداگرد مهر تابناک,ایران زمین                                   روز نو آمد و شد شادی برون زندر کمین  ...
28 اسفند 1392