یه شب سخت و فراموش نشدنی
سلام دخترای خوشگل مامانیگلهای قشنگم بیشتر از هر روز دوستون دارم
شنبه شب 95/9/27 عروسی سارا و رضا عزیز بوددیانا هم مثل همیشه مشتاق دیدن عروس جون بود و همینطور مشتاق عروس شدن و لباس عروس پوشیدن و .....شب خوبی بود و خوش گذشتبعد از اون شب خوب یعنی دقیقا فرداش دیانا و مایای نازم هردو دچار آنفلونزا شدن ولی مایا جون با وجود گرفتن دارو وضعیتش حادتر شد و کار به بیمارستان و بستری شدن کشیدیکی از بدترین شبای عمرم بودوقتی که آقای دکتر وضعیت مایارو دید فوری دستور بستری دادمایاکوچولومون دچار ذات الریه شده بود و همینطور به داروی متوکلوپرامید حساسیت بدی داده بود و باعث تشدید بیماری شده بود و وضعیت مایا تا سرحد یه اتفاق بد و شاید مرگ کشیده شد و خدا بار دیگه مایای عزیزو بهمون بخشیداون شب پرترافیک لعنتیو هیچ وقت یادم نمیره که هیچ راه فراری نداشتیم که مایارو زود به بیمارستان برسونیم و تنها فکری که باعث نجات جون دخترم شد این بود که بابایی با یه آقای راننده موتوری تورو سریع به بیمارستان رسوندنامیدوارم اون آقای راننده بهترین اتفاقات توی زندگیش بیفتهمن و دیانا هم بعد از یک ساعت و نیم با اون ترافیک تونستیم خودمونو به بیمارستان برسونیمخیلی ناراحت و دلشکسته بودم از یه طرف برای مایای نازم و از طرف دیگه برای دیاناجون که باز اون صحنه های بیمارستان و بستری شدن و ... براش تداعی شداما خدا عمه سمانه رو خیر بده که هر دوشب توی بیمارستان از مایا پرستاری کرد چون بابایی هم از همون شب تب و لرز شدید و شروع آنفلونزامنم که به خاطر شرایط روحی دیانای گلم ترجیح دادم پیش دیانا باشمامیدوارم هیچ پدر و مادری شاهد بیماری بچه ش نباشه
خدایا سپاس برای سلامتی مایای عزیزم و همینطور آرامش دوبارمون