خونه جدید
دختر عزیزم بعد از تولدت خیلی سر مامانی شلوغ شد و دیگه نتونستم یه سری به وبلاگت بزنم مامانی و بابایی خیلی وقت پیش، از زمانی که توی شکم مامانی بودی ،تصمیم داشتیم که خونمونو تغییر بدیم و از شرق تهران به غرب تهران منتقل بشیمعلت اینکه ما شرق تهران خونه داشتیم این بود که مامانی به محل کارش نزدیک باشه مامانی وقتی که سه ماهه باردار بود و تو توی دل مامان بودی تصمیم گرفت دیگه سرکار نره و استعفا بده هرچند که اوضاع مالیمون برای مدتی بهم میریخت ولی اینکارو انجام دادم مامی توی شرکت نفت شاغل بود و بعد از ده سال سابقه کار تازه استخدام شده بود.خیلی ها با این کار مامانی مخالفت کردن و میگفتن کارم اشتباهه و نظرشون این بود که تورو بزارم مهد کودک و سرکار برمفقط بابایی باهام موافق بود چون تو برای من و بابایی خیلی باارزش بودی و اصلا دوست نداشتیم با اون شرایط بزرگت کنیمعزیزم همیشه دوست دارم یه زندگی پراز شادی و نشاط برات فراهم کنمآره داشتم میگفتم که تصمیم داشتیم بیایم غرب تهران و این شرایط بعد از تولد یکسالگیت برای ما فراهم شد و تونستیم جابجا بشیمعزیزم پا قدمت از بدو تولدت خیلی برامون خوب بوده و الان هم که باز تولد یکسالگیت شد بازم اتفاقات خوب برامون افتاد
از دختر قشنگم بگم که تو این دوماهه بعد تولدت هرروز یه کار جدید میکنی و هرروز سورپرایز میشیم از اینهمه شیطونیها و بامزگیهاتاینکه دیگه کاملا راه میری و خیلی فضول شدی و هرچی دستت بیادو کشف و کنکاش میکنی تمام لباسای مامانیو هر ثانیه از کشوها خالی میکنی و خودتم میری تو کشو میشینی و دست میزنی و نانای میکنی.خیلی هم بانمک حرف میزنی و هرچیو متوجه نشی عصبانی میشی و گریه میکنی برامون آواز میخونیاز روی کتابات قصه میخونی و خیلی کارای دیگه که گفتنش طولانیه ....خلاصه روز به روز بامزه تر و خوشمزه تر میشی جیگرم